هیچکس مسئول برگرداندن ما به خود قبلیمان نیست ، هیچکس برای ما تاکسی نمیگیرد که برگردیم همان جایی در خودمان که قبلن بودیم ، همه می آیند؛ همه چیز را در ما به هم می ریزند و می روند ، همه می آیند به بهانه ی سر و سامان دادن جای همه چیز را عوض می کنند ، در را به هم می زنند و می روند .

 ما می مانیم و حس های گمشده ، حرف های گمشده ، ما می مانیم و قسمتی از خودمان که توی هیچ کشو و روی هیچ میزی پیدا نمی کنیم .

هیچکس ما را به خود قبلیمان بر نمی گرداند ، یک روزی حوالی چهل سالگی وقت گردگیری پشت یکی از کمد ها تکه ای از خودم را پیدا می کنم همانی که به اندازه ی یک دختر بیست ساله می توانست عاشق باشد ، توی روزهای کسل کننده ی چهل سالگی ام با چند تار سفید شده ی لای موهایم ، حتمن تمام شب پا درد میگیرم اگر بخواهم مثل آن موقع ها تمام کوچه را دنبالت بدوم و بخندم .

 آن روز شاید با پیازی که پوست میگیرم آن تکه از خودم را هم توی سطل بیندازم ، پیاز خورد کنم و از چشم هایم اشک بیاید ، به یاد سال هایی که دوست داشتن را توی خودم گُم کرده بودم .
 به یاد سال هایی که بیست ساله بودم و زانو هایم برای دویدن و خندیدن زُق زُق میکرد ، چون تو جای همه چیز را در من عوض کرده بودی و من پیدا نمی کردم که نمی کردم خود بیست ساله ام را ، و آن موقع آن قسمت از من به چه کار منِ چهل ساله خواهد آمد؟

 ،هیچکس ما را به خود قبلیمان بر نمی گرداند ، ما یک جایی یک دفعه خودمان را گیر می آوریم که دیر است ،و لعنت به دیر پیدا کردن.

#مرآ_جان